الهه ناز-جلد1-قسمت11


  • چرا سكوت مي كردين مادرجون؟
  • خب، آدم تا شنونده نداشته باشه براي چي بايد حرف بزنه؟
  • ولي من كه بودم
  • ميترسيدم به منصور بگي، ولي امروز ديگه طاقتم تموم شد
  • يعني بازهم نمي خواين اون بفهمه
  • نه
  • چرا؟ اون آرزو داره با شما حرف بزنه وجواب بگيره
  • بايد تنبيه بشه
  • تنبيه بشه؟ چرا؟
  • يه روز بهم گفت قرتي بازي وحرافي من باعث مرگ پدر وخواهرش شده ، منم، هم خودم رو تنبيه كردم هم اونو
  • پس با بقيه چرا حرف نزدين؟
  • نميخواستم فكر كنن با منصور قهرم .ولي خدا تو دختر مهربون و پاك رو برام فرستاد
  • باور كنيد از لحظه اي كه ديدمتون مهرتون به دلم نشست .خيلي دوستتون دارم
  • من هم همينطور عزيز دلم . قول بده به منصور نگي
  • اگه ميخواستم اينجا بمونم اين قول رو نمي دادم . ولي حالا مي دم.
  • مگه ميخواي بري؟
  • بله مادر، بهتره برم .اجازه بدين غرورم رو حفظ كنم .شما هم كه الحمدالـله ديگه نياز به من ندارين .مي دونم كه دلم براتون خيلي تنگ ميشه .صبحها ميام بهتون سر ميزنم
  • من به تو نياز دارم. نذار پشيمون بشم كه چرا حرف زدم
  • نه، من قبل از صحبت شما اين تصميم رو گرفتم .ديگه نميتونم اينجا بمونم
  • ميخواي از دوريت دق كنم و دوباره عصبي بشم ؟
  • خدا نكنه
  • پس بمون
  • شرمنده‌م نكنين .الان نرم چند روز ديگه مهندس عذرم رو ميخواد .چون شما كه نمي خواين باز هم حرف بزنين
  • اون چنين كار نمي كنه
  • چيزي رو كه اصلا فكرشو نميكردم ، امشب ديدم . اينكه ديگه پيش بيني شده‌س

خانم متين بلند شد وگفت: تو هيچ جا نمي ري ، چون من نمي ذارم و بطرف در رفت

  • اگه نديدمتون خدانگهدار مادر
  • صبح بايد بياي وگرنه از دستت ناراحت مي شم .و رفت

بلند شدم و از اتاق بيرون رفتم .دست و صورتم را شستم و به اتاق برگشتم وسايلم را جمع كردم .ساكم را برداشتم و پايين رفتم . خير سرش نشسته بود حساب كتاب ميكرد (( ايشاءا... مرده شور ببردت! ايشاءا.... كارخونه ات رو سيل ببره . هم آغوش الناز ديوونه بشي كه زجرت بده ، انقدر كه هرروز آروزي منو......)) به ثريا برخوردم .اِ خانم تشريف آوردين؟ داشتم مي اومدم صداتون كنم براي شام

با زاويه ديدم متوجه شدم سرش را بالا كرد و به ما خيره شد

  • ممنونم ثريا خانم. من دارم مي رم. اگه بدي ديدين حلال كنين
  • كجا دارين مي رين؟
  • خونه خودم. درجوارتون خوش گذشت .از قول من از بقيه خداحافظي كنين

بلند شد بطرف ما آمد .ثريا گفت: آخه براي چي دارين مي رين؟ ما همه بشما عادت كرديم گيتي خانم

  • آدمها بايد تو اين دنيا به هيچ چيز عادت نكنن .منم بشما عادت كردم ، ولي مجبورم ثريا خانم

در سه قدمي ما ايستاد و با خونسردي گفت: كجا خانم رادمنش؟

دلم نميخواست حتي جوابش را بدهم، ولي بالاخره نان و نمكش را خورده بودم .گفتم: اونجا كه دل خوشه

  • صبح كه تشريف ميارين؟
  • نخير
  • از دست من ناراحت شدين؟
  • بله،ولي زود فراموش ميكنم .اين مرام بعضي از پولدارها و به اصطلاح متشخص هاست .
  • طعنه مي زنين؟
  • حرف دلم رو ميزنم

دستهايش را در جيبش كرد وگفت: پس بالاخره جا زدين

  • حالا ميفههم كه نه تقصير پرستارها بوده ، نه تقصير مادر
  • اگه شما برين من جواب مادر رو نميتونم بدم.
  • ايشون كه از شما سوالي نمي كنن .تازه بهتر بود قبلا به اين مسئله فكر ميكردين
  • خانم عزيز ، خب شما چرا فراموش كردين بگين؟
  • شما كه قضاوت فرمودين .فكر كنين به همون علت
  • خب، شايد من زود قضاوت كردم .معذرت ميخوام
  • گاهي اوقات عذرخواهي غرور آدمها رو برنميگردونه مهندس متين .با اجازه تون مي رم . براي همه چيز ممنون .ثريا خانم خداحافظ
  • صبر كنين!

ثريا گفت: گيتي خانم، آقا كه معذرت خواهي كردن .حتما براشون عزيز ومحترميد

  • عزيز ومحترم؟ عزيز ومحترم نه ثريا خانم .عزيز ومحترم كس ديگه اي‌يه .تازه امروز نرم فردا بيرونم ميكنه

متين چنگي به موهايش زد وگفت: حالا تا اون موقع .فعلا كه مادر به شما عادت كرده،از كارتون راضي ام ، حرف زدن مادر اهميتي نداره. فقط تصميم داشتم ديگه خرج تراشيهاتون رو قبول نكنم

  • اونها خرج تراشي نيست، فراهم كردن زمينه آرامش و رفاهه
  • حالا هرچي كه شما اسمش رو مي ذارين، ديدين كه موثر نبود.
  • بود. خيلي معذرت ميخوام كه اين رو ميگم ، ولي ديدن نتايج كار من چشم بصيرت ميخواد
  • مادر فقط كمي اجتماعي تر شده، همين
  • اين كافي نيست؟ مگه من چند وقته كه اينجا هستم ؟هنوز يه ماه نشده
  • من دوست دارم مادر رو مثل سابق ببينم .شاد و پرانرژي و پرحرف
  • مگه از پرستارهاي قبلي چنين انتظاري داشتين كه از من دارين؟
  • خب شما روانشناسي و مرتب خرج مي تراشين كه بلكه مادر روحيه اش عوض شه.
  • من به اندازه يه روز پول تو جيبي شما خرج تراشيدم . اون رو هم حاضرم تقديم كنم
  • منظورم اين نبود
  • كمي فكر كنين چيكار كردين كه مادرتون باهاتون يه كلمه حرف نمي زنه
  • من؟
  • بله،شما
  • اينم از نگاهش فهميدين؟

سكوت كردم

  • با شما چرا حرف نمي زنه ؟ شما كه درياي محبت و احساسيد .

باز سكوت كردم .نه، قول دادم. بايد جلوي دهانم را بگيرم

  • چرا سكوت كردين ؟حرف منطقي جواب نداره،آره؟

راهم را كشيدم بروم

  • خانم عزيز ، من عذرخواهي كردم، چقدر كينه اي هستين!
  • متاسفم .اينجا ديگه جاي من نيست .خداحافظ!
  • اقلا صبر كنين حقوقتون رو براتون بيارم
  • من حقوق نميخوام
  • من دوست ندارم منتي رو سرم باشه
  • منتي نيست .من حقوقم رو يه ساعت پيش گرفتم

با تعجب نگاهم كرد .

  • چيزي كه من گرفتم مادي نبود
  • آه! همون نگاه مادرانه!

سري به افسوس تكان دادم و خودم را به در رساندم

  • صبر كن گيتي جان

بر جا ميخكوب شدم .بطرف پله ها برگشتم . همه با دهان نيمه باز به خانم متين چشم دوخته بوديم كه از پله ها پايين مي آمد و با غضب به منصور نگاه ميكرد. رو به روي منصور قرار گرفت و گفت: تو هيچكس رو براي خودت نگه نمي داري، البته برخلاف خواسته قلبي ات

بعد جلو آمد وگفت: مگه قرار نشدنري عزيزم

  • گفتم كه بايد برم مادرجون. بهتون سر ميزنم .قهر كه نكردم .مي رم كه مهندس و الناز خانم راحت باشن
  • اگه بري يك لحظه اينجا نمي مونم به روح محسن و مليحه قسم، مي رم ساختمون پشتي

منصور و ثريا خانم به من نگاه ميكردند

  • تو مگه بخاطر منصور اومدي كه بخاطر منصور بري. تو براي من اينجا هستي و منم دوست دارم كه بموني .چيه خشكت زده منصور؟
  • والـله منم دوست دارم گيتي خانم بمونن مامان جان.چند بار عذرخواهي كردم.بازم ميگم .گيتي خانم، معذرت ميخوام.دلتون مياد كه مامان منو ترك كنين؟...... ثريا ساك و كيف گيتي رو بگير ببر بالا
  • چشم،الهي شكر! نمي دونين چقدر خوشحالم كه شما رو در حال صحبت مي بينم ، خانم جون!
  • ممنونم ثريا

ثريا كيف و ساك را از من گرفت.

  • مامان جان شما از كي صحبت مي كنين؟باورم نميشه.
  • از وقتي اشك عزيز دل منو در آوردي
  • من حاضرم دارم بزنين گيتي خانم .سرحرفم هستم

لبخند تلخي زدم

  • چرا به من نگفتين مادر باهاتون صحبت كرده؟ فقط در برابر سوالات من سكوت كردين
  • براي اينكه من ازش خواستم

متين مادرش را در آغوش كشيد وگفت: نمي دونم بخندم يا گريه كنم .الهي شكر .خيلي خوشحالم . و مادرش را بوسيد .

خانم متين دست دور شانه هاي من انداخت وگفت: بيا بريم شام بخوريم عزيزم

چند قدم كه رفتيم منصور گفت: گيتي خانم؟

  • بله؟
  • منو بخشيدين؟
  • مهم نيست
  • بخاطر همه محبتهاتون ممنونم . شما لطف بزرگي كردين
  • من فقط وظيفه‌م رو انجام دادم
  • من رو به محفل گرمتون دعوت نمي كنين؟ منم گرسنمه.

من و مادر لبخند زديم . مادر گفت: تو برو محفل الناز خانم .اونجا گرمتره . گرسنگيت رو هم برطرف ميكنه

انگار يخ روي دلم گذاشتند .خيلي دلم خنك شد كه حرف دل مرا زد

منصور با لبخند گفت: الناز كيه ديگه. حالا ما يه غلطي كرديم .البته ببخشيد

  • پس اگه غلط كردي بيا بشين پسرم

دور ميز نشستيم

  • خب از كي دست يه يكي كردين منو فريب بدين؟
  • از وقتي گيتي جون حقوق گرفت

زديم زير خنده

  • پس حقوقتون رو گرفتين. خرو شكر

مادر دست دور گردنم انداخت وگفت: تا آخر عمر هم نمي تونيم حقي رو كه به گردن ما داره ادا كنيم .اين دختر جواهره

  • تازه فهميدين مامان جان؟
  • فكر نميكردم انقدر كينه اي باشين .خيلي دل نازكين .ماهم كه نازكشي بلند نيستيم متاسفانه
  • تو برو ناز الناز رو بكش .همون به درد تو ميخوره
  • اي به چشم.

اين حرفش آتش به جانم زد .حسادت دامن به قتل من بسته بود. معلوم نبود چه مرگش بود .با دست پيش مي كشيد ، با پا پس ميزد

ثريا با ظرف جوجه كباب وارد شد و آنرا سر ميز گذاشت و رفت . منصور براي ما جوجه كباب گذاشت و گفت: يه چيزي بگم باور مي كنيد؟ سكوت كرديم

  • وقتي احساس كردم گيتي خانم داره ميره زانوهام سست شد. بخدا قسم
  • چرا منصور؟ باز مادر بود كه حرف دل مرا ميپرسيد
  • واي مادر! وقتي مي گيد منصور بند دلم پاره ميشه .تازه قدر كلمه به كلمه حرفهاتون رو مي دونم
  • ممنونم پسرم . جواب منو ندادي صحبت رو عوض نكن
  • خب جواب شما رو نمي تونستم بدم
  • من كه باهات حرف نمي زدم . پس دروغ نگو . آخ كه سرتاپات رو جواهر بگيرن مادر!
  • خب، شايد بخاطر اينكه اگه حساب كتابام با هم نخوند از ايشون كمك بگيرم
  • و ديگه ؟
  • حوصله دوباره پرستار پيدا كردن نداشتم
  • و ديگه؟
  • اِ مامان بس كنيد ديگه، حالا ما يه بار در زندگي به يه حقيقت اعتراف كرديم . پشيمونم نكنين.
  • حرف دلت رو بزن منصورخان
  • همين ديگه! دليلي وجود نداره

آخ كه خير از جوونيت نبيني!پسره بي احساس كور! اين همه زيبايي ومحبت چشمت رو نگرفته

با اينحال گفتم: در هر صورت ممنون مهندس

  • امشب ميخوام به افتخار باز شدن نطق مادر براتون ويولن بزنم .

شام را صرف كرديم و به سالن نشيمن رفتيم .ويولنش را برداشت و شروع به نواختن كرد .آهنگ شاد زيبايي زد .وقتي مادر منصور را در آنحال ديدكه با چه شور و عشقي ويولن مي نوازد، در گوش من گفت: قربون قد وبالاش برم الهي، ولي بهش نگي ها

خنديدم وگفتم: اگه منم بهش نگم، خودتون مي گيد

  • اگه تو بخواي بري، خب آره.البته برعكسش رو، چون تو رو از من جدا كرده

خنديديم .سرا را به شانه مادر چسباندم و ابراز علاقه كردم.مرا بخودش فشرد

منصور آهنگ را تمام كرد وگفت: ديگه داره حسوديم مي شه ها، وويولن را روي ميز گذاشت

برايش دست زديم و تشكر كرديم .ثريا با سيني چاي وارد شد .من برنداشتم .وقتي رفت بلند شدم و گفتم : با اجازه من مي رم

  • چرا به اين زودي گيتي خانم ؟
  • نميخوام شما رو عصباني كنم و حسادتتون طغيان كنه
  • خانم من شوخي كردم، هرچه مادر عاشق شما ميشه.منم عاشقتر ميشم وخوشحال تر
  • منظورت چيه منصور؟

منصور با انگشت پيشاني اش را خاراند و گفت: والـله ، خودمم نفهميدم چي گفتم

همه زديم زير خنده.

  • مهندس ذوق زده شدن مادرجون، آرزوشون بود كه باهاشون حرف بزنين
  • ميخواي بري خونه عزيزم؟
  • بله
  • شب همين جا بمون ديگه
  • نه ممنون. گيسو منتظره
  • بهشون زنگ بزنين ، اطلاع بدين گيتي خانم
  • نه، حالم خوش نيست بايد حتما برم ، ببخشيد
  • صبح كه ميايين؟
  • انشاءا....
  • اگه نيايين ميام دنبالتون ها!

بخانه كه آمدم هنوز از رفتار منصور گيج بودم .گيسو علتهاي مختلفي را براي رفتار منصور مطرح كرد، ولي بنظر من كه او فقط عاشق الناز بود .

*****************************

منصور براي شب سال نو ميهماني بزرگي ترتيب داده و همه در تدارك جشن هستند .اين جشن به افتخار سلامتي خانم متين برگزار ميشود . خانم متين به خياطش سفارش داد لباس زيبايي براي من بدوزد كه از بهترين جنس لمه به رنگ نقره اي است و در نور تلالويي خاص دارد . لباسم مدل ماهي است ، زانو به پايين كلوش ميشود با آستينهاي كوتاه و يقه دلبري كه تا سر شانه ام باز بود . خياط به خواست من شالي از همان جنس براي روي شانه ام دوخت . كفش نقره اي هم دارم كه مناسب اين لباس است لباس خيلي زيبا از آب در آمده ولي چه فايده، آنكه دوست دارم تحسينم كند دلش جاي ديگري است .

دو سه شب مانده به ميهماني، بيخوابي به سرم زده بود .نيمه شب با صداي ويولون متين پايين رفتم و مستقيما به باغ رفتم و روي صندلي نشستم تا دقيق تر گوش كنم . وقتي احساس ميكردم اين شور و نوا بخاطر الناز است . دلم آتش مي گرفت. از آن بدتر رو به رو شدن با الميرا و الناز در جشن بود . سرم را به صندلي تكيه دادم و به آسمان پرستاره چشم دوختم .نسيم خنك به من آرامش مي بخشيد .

  • بي خواب شدين گيتي خانم؟

بطرفش برگشتم و نيم خيز شدم.

  • بشينين.راحت باشين خانم

روي صندلي كنارم نشست و سيگاري روشن كرد

  • بله، خوابم نمي برد
  • چرا؟
  • نمي دونم، گاهي اينطوري ميش م .صداي آرشه ويولن شما كه بلند ميشه آروم ميشم. آهنگهاي قشنگي مي زنين، مملو از احساس
  • ممنونم
  • حيف نيس تو هواي به اين خوبي اون دود سمي رو وارد ريه تون مي كنين، مهندس؟
  • صداي ويولن، شما رو آروم ميكنه .دود سيگار منو
  • اصلا قابل مقايسه نيستن. تازه شما كه الحمدلـله مشكلتون حل شد. شادي به اين خونه برگشته، چرا نا آرومين؟

سرش را به صندلي تكيه داد. پا روي پا انداخت و در صندلي فرو رفت و به آسمان چشم دوخت وگفت: يه مشكل حل ميشه، يكي ديگه مياد. آدم هيچوقت راحن نيس

  • چه مشكلي؟

سرش را بطرفم برگرداند وگفت: شما نمي خواين از مشكلاتتون برام بگيد؟ حالا كه موندگار شدين.

  • نكنه مشكلتون مشكل منه؟

لبخند زد وگفت: قول داده بودين برام بگين .من هم قول مي دم يه روزي راز دلم رو بگم . و دوباره به آسمان چشم دوخت و به سيگارش پك زد

بي مقدمه گفتم : سه سال پيش برادرم خودش رو بخاطر دختري دار زد طاقت ديدن عروسي عشقش رو نداشت .

سريع سرش را برگرداند . انگار جرات نداشت شدت غم را در چشمانم نظاره كند . كه فقط به دستهايم چشم دوخت . به آسمان چشم دوختم و ادامه داد: از ميله بارفيكس خودشو حلق آويز كرد و داغش رو به دل من ، گيسو، مادرم و پدرم گذاشت .طوريكه پدرم و مادرم روزي صدبار خودشون رو سرزنش ميكردن كه چرا با ازدواجش با اون دختر بي خانواده و بي اصل ونسب مخالفت كردن .خب،آره حقيقتي‌يه. لااقل بهتر از اين بود كه صورت كبود و بدن آويزونش رو ببينن.بعد از اون ، مارم كم كم مريض شد و سكته كرد .بعد هم پدر مريض شد، كم حواس شد، رفقاش سرش كلاه گذاشتن و خونه به اون دراندشتي رو از چنگمون در آوردن .ماشين و مغازه برامون موند .ماشين رو فروختيم و جايي رو رهن كرديم .مغازه رو هم اجاره داديم .خلاصه تقدير اينطور خواست كه من وگيسو بمونيم ، با انبوهي مشكل پيش رومون .يعني ميشه آدم در عرض يكسال همه چيزش رو از دست بده؟ وقتي مي بينم از گذشته فقط گيسو برام مونده ، دلم ميخواد با چنگ و دندون حفظش كنم .ولي با تمام مصيبتها خدا رو فراموش نكردم وهميشه ازش كمك خواستم .مصيبتها رو خودمون بسر خودمون مياريم مهندس ، نه خدا. حالا كه فهميدين دردمندتر وبدبخت تر از شما هم هست كمتر غصه بخورين

به او نگاه كردم در صندلي فرو رفته بود و به دقت به حرفهاي من گوش ميكرد .انگار خيلي تحت تاثير قرار گرفته بود، چون چهره اش آينه دردهاي خودم بود .سيگارش را در جاسيگاري روي ميز خاموش كرد وگفت: دختر مقاومي هستين گيتي خانم. آدم وقتي شما رو مي بينه فكر نمي كنه انقدر زجر كشيده باشين .

  • مقاومت نكنم چكار كنم؟ يه موقع ها ، وقتي غرق افكار پريشون خودم ميشم توانايي هركاري رو از دست ميدم ، مغزم كار نميكنه ، سست و بي اراده مي شم، ولي وقتي يادم مي افته كه گيسو دلش به من خوشه .به خودم نهيب ميزنم كه بلند شو ، گذشته ها گذشته ، بايد به آينده فكر كرد و زندگي رو ساخت .
  • از خدا براي آينده چي مي خواين؟
  • اينكه ديگه داغ عزيزي رو نبينم!اينكه اينبار به جاي عزيزانم منو ببره
  • عزيزانم؟
  • مگه شما به جز مادرتون كسي رو دوست ندارين؟
  • چرا يه نفر هست كه خيلي دوستش دارم .
  • خب،منم جز خواهرم كساني رو دارم كه دوستشون داشته باشم
  • با اينكه شما نپرسيدين ، ولي من ميپرسم و جواب ميخوام . اون كيه؟
  • هر موقع شما گفتين من هم ميگم .هرچند مي دونم اوليش الناز خانمه

به آسمان چشم دوخت و با آهي گفت: الناز؟

بند دلم پاره شد .خداي من يعني انقدر دوستش داره كه اينطور با حسرت صداش ميكنه و در آسمونها او را مي بينه؟ كنار ستارگان زيبا كه چشمك مي زنن؟لابد فكر ميكنه يكي از اون ستاره ها النازه كه داره بهش چشمك ميزنه،واي،خوش بحالت الناز،چقدر خوشبختي!

  • حق دارين،واقعا هم ايشون ازنظرظاهرمثل ستاره ميدرخشه.بايد هم او رو بين ستاره ها جستجو كنين .
  • چه تشبيه جالبي!اونكه من دوستش دارم واقعا مثل ستاره زيباست و مي درخشه .بقول مادر جواهره

از فشار دردي كه به قلبم وارد شد چشمهايم را بستم

·        شما هنوزنظرتون راجع به الناز منفيه؟

·    ول كنيد تو رو خدا مهندس .من اوندفعه فكر كردم شما واقعا قصد مشورت دارين .ديگه حوصله اين رو ندارم كه بخاطر نظرم سركوبم كنين

·        اي بابا ، من كه عذرخواهي كردم .تازه من براي اون كارم دليل داشتم

·        چه دليلي جز عشق بيش از حد؟

·        نه،دليلش اين نبود

·        پس چي بود؟

·        بگذريم،ديگه گذشته

·    مهندس من به هر كس كه مورد علاقه شما و مادره احترام مي ذارم . الناز خانم هم همينطور .شما ومادرتون انقدر خوبيد كه مطمئنم ايشون رو عوض مي كنين

·        اين نظر لطف شماست ، ولي ميخوام بدونم چرا در يه برخورد احساس كردين الناز ذات خوبي نداره وخوش قلب نيست

·        باز شروع كردين؟

·        نه،خواهش ميكنم

·        دوباره پس فردا نگيد حسادت ميكنم؟

·        اگه گفتم بزنيد تو صورتم ، خوبه؟

·        اين چه حرفيه

·        بگيد منتظرم .

·    خب مي دونيد كسيكه شما رو دوست داشته باشه طبعا بايد مادر شما رو هم دوست داشته باشه. چون شما از وجود او هستين .يعني در واقع يك وجودين .ولي الناز خانم در طول مدتيكه مادر بيمار بود و گوشه عزلت رو اختيار كرده بود .حتي يكبار حال ايشون رو نپرسيد .حتي اگر شما هم مانع مي شدين الناز بايد از نزديك احوالپرسي ميكرد. پس حتما مادر براش مهم نيست . حتي وقتي با من تلفني صحبت كرد حال مادر رو نپرسيد .الان كه اين باشه،واي بحال بعدها

·        يعني فكر مي كنين الناز منو هم دوست نداره

·    اين رو نمي دونم.يعني مي دونم كه شما رو دوست داره، ولي نمي دونم بخاطر چي! بخاطر ثروت،موقعيت اجتماعي،تيپ،قيافه،شخصيت،ذات،نمي دونم كدومش. براي همين تهمت نمي زنم .شايد در برخوردهاي بعد يبه اين موضوع پي ببرم .شناخت كامل با يك برخورد ممكن نيست

·        ولي اونها وضعشون خوبه. پدرش مرد محترم و پولداريه.چرا بايد به مال و اموال من چشم دوخته باشه

·    خب اينكه دليل نمي شه. پول با خودش حرص وطمع مياره . مثل اين مي مونه شما يه گنجي داشته باشين بعد يه گنج ديگه پيدا كنين . نمي رين سراغش؟ مي گين من كه يه گنج دارم،ميخوام چكار؟ بذار باشه براي يكي ديگه؟

نگاهش پر از تحسين بود

  • پس به اونهايي كه توانايي مالي كمي دارن كه ديگه اصلا نمي شه اطمينان كرد
  • بله، تو اون قشر هم آدمهاي طماع زيادن.يكيش فائزه دختر مورد علاقه برادرم .ولي يادتون باشه آدمهاي فقير يا با قدرت مالي ضعيف ، بيشتر با معنويات بزرگ شدن تا با ماديات. بخاطر همين هم عادت دارن با همه چيز بسازن .اونها عادت دارن دنبال معنويات بگردن ، تازه وقتي هم به ثروت برسن خيلي زود خودشون رو نشون مي دن . خيلي زود ميشه فهميد با جنبه اند يا بي جنبه
  • شما كه روزي خودتون جزو خونواده هاي مرفه بودين چرا تصورتون از پولدارها اينه ؟
  • شايد چون مادر داشتم كه از طبقه متوسط بود. وقتي هم با پدرم ازدواج كرد نه تنها خودش رو نباخت، بلكه هميشه دست يه عده رو مي گرفت .هميشه به پدرم مي گفت كه من با همه چيز ميسازم ، مال حروم تو اين خونه نيار .البته پدرم هم مرد معتقدي بود .
  • پس چرا با ازدواج برادرتون با اون خونواده فقير مخالفت كرد؟
  • مادر فائزه زن بدكاره اي بود و مادر هميشه از اين هراس داشت كه نكنه دختر به مادرش رفته باشه .هر چي باشه ايمان از دامن مادر به بچه ها منتقل ميشه .راستش از شما چه پنهون،مادر مي ترسيد حتي خود فائزه هم ثمره يه گناه باشه . با اينحال من خيلي تلاش كردم پدر ومادر رو قانع كنم كه هميشه اينطور نيست . شايد اشتباهات مادر براي اون دختر غعبرت شده باشه.مادر متقاعد شد ولي پدرم نه. تعصبات خاصي داشت. بعد از اينكه فائزه ازدواج كرد و برادرم خودكشي كرد ، فهميديم كه حق با پدرم بوده فانزه فقط مال وثروت برادرم رو ميخواست .اون حتي نيومد به ما تسليت بگه .يه هفته بعد از فوت برادرم ديدمش،با آرايشي غليظ چنان به من فخر مي فروخت و سوار ماشين مدل بالاي شوهرش شد كه سوختم .راستش برخلاف خواسته قبلي ام نفرينش كردم .من عادت دارم هميشه از اشتباهات ديگران بگذرم ، ولي اون اولين كسي بود كه من نفرين كردم و مطمئنم كه روز خوش نمي بينه. اون بود كه برادرم رو عاشق كرد، انقدر به اين در واون در زد ، انقدر پيغام پسغام فرستاد و نامه نگاري كرد كه علي رو ديوونه كرد. برادرم قلبش مثل آينه صاف بود و از محبت مي درخشيد با محبت و عشق جلو رفت و دلسوخته مرد .

اشكهايم بدون توقف روي گونه هايم ريخت .دلم نميخواست متين بيشتر از اين شاهد آنها باشد .بلند شدم و بطرف انتهاي باغ رفتم و بغضم را شكستم .دستهايم را روي درخت گذاشتم و پيشاني ام را روي دستهايم و با صداي بلند گريستم .دلم براي مادرم،پدرم،برادرم و محبتهايشان تنگ شده بود. حسرت نوازش پدرم را ميخوردم كه دستي روي شانه هايم احساس كردم.مرا بطرف خودش برگرداند و در چشمهايم خيره شد .منتظر بودم چيزي بگويد ، ولي هيچ نگفت . اشكهايم را پاك كردم وگفتم:ببخشيد آقاي مهندس سرتون رو درد آوردم شبتون بخير.

به اتاقم رفتم وروي تخت افتادم وزار زدم و به دستهاي گرمش انديشيدم .آري، آن لحظه دستهايش به من آرامش بخشيد .او بهترين كسي بود كه بعد از عزيزان از دست رفته ام ميتوانست تكيه گاهم باشد .آغوش گرم او بود كه ميتوانست پناهگاه من از بدبختيها و در بدريهايم باشد. ولي صدافسوس او هيچ كلام تسلي بخشي براي من نداشت .عشق الناز آنقدر در قلبش ريشه كرده بود كه حتي از دلداري من هم عاجز بود....باز،آهنگ الهه ناز به گوش مي رسيد واشكهايم بي اختيار جاري شد.آري الهه ناز آهنگ مناسبي براي الناز بود. عشق ناجي آدمهاست .فرشته نجات. ميتونه هركسي رو از دنياي خودش بيرون بياره .منصور!حتي اگه به تو نرسم،با يادت آرامش ميگيرم.چون يا كسي رو دوست نداشتم يا اگه دوست داشتم ، حسم بسيار عميق وواقعي بوده .آره،تو يكي از عزيزان مني كه هيچوقت نمي تونم داغت رو ببينم .قسم ميخورم كه حاضرم پيشمرگت بشم منصور. خيلي خسته ام،خسته از اين دنياي پراز آرزوهاي غير ممكن،پراز آرزوهاي محال.

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 12 شهريور 1395برچسب:, | 9:5 | نویسنده : محمد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سحر دانلود